طرف میره جوراب بخره میگه آقا یه جوراب بده
فروشنده : مردانه؟
طرف : بخدا راست میگم آقا یه جوراب بده
کچله میره آرایشگاه معذرت خواهی میکنه
یه پسره به باباش میگه بابا جات خالی یه شعبده باز بود که یه کبوترو تبدیل به اسکناس 1000 تومنی کرد پدر میگه: این که چیزی نیست مامانت صبح 100.000 تومن رو تبدیل به لوازم آرایشی و لباس کرد
اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است!
طرف يه سي دي ميخره، ميبينه سوراخه، ميره پسش ميده!
- زندان بان به زندانى گفت: همسرتان به ديدنتان آمده است.
زندانى گفت: كدام يكى ؟
زندانبان گفت: مرا مسخره كردهاى؟
زندانى گفت: نه، چون من به جرم داشتن دو زن به زندان افتادهام
2- غروب شده بود كه دو تا دوست با هم به طرفى مىرفتند، يكى از آنها يكباره ذوق شاعرانهاش گل كرد و به ديگرى گفت: «خورشيد پديده زيبايى است، ولى فقط روزها نورافشانى مىكند كه هوا روشن است و اين هنر نيست كه خورشيد در روز روشن نورافشانى كند، اما ماه، شبها، آن هم شبهايى اين قدر تاريك…»
3- سؤال: چكها و اسلاوها از كجا مىدانند كه كره زمين گرد است؟
جواب: در سال 1948 امپرياليستها را بيرون كردند و به طرف غرب راندند و در سال 1968 آنها از شرق برگشتند
4- گدايى در خانهاى را زد و مستخدمه در را باز كرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بيرون در ايستاده است.
ارباب: بگوييد برود. ما عصا لازم نداريم
5-گدايى با حالت گريان و نزار به خانمى گفت: شما بايد موقعيت مرا درك كنيد. خيلى بدبختم، پدر الكلى، مادر مريض، بچههاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما كى هستيد؟
من پدر خانوادهام.
6- مرد مستى وارد يك آتليه عكاسى شد و با زبان الكنى گفت: لطفاً يك عكس دسته جمعى از ما بيندازيد. عكاس با تجربه سرى تكان داد و گفت: تا من دوربين را آماده مىكنم شما به صورت نيم دايره بايستيد.
7- پسر كوچكى از مادرش پرسيد: وقتى كه من به دنيا آمدم تو كجا بودى؟
در بيمارستان عزيزم.
پدرم كجا بود؟
البته در دفتر كارش.
پدربزرگ و مادر بزرگ؟
خانه خودشان، كجا مىخواستى باشند؟
پسر بچه غرغر كنان گفت: هميشه همين طور است، هر وقت به خانه مىآيم، كسى نيست.
8- در يك كنفرانس پزشكى، دكتر معروفى در حين سخنرانى گفت: از آن مىترسم كه ما پزشكان در اين دنيا دوستان زيادى نداشته باشيم.
صدايى از آخر سالن: در آن دنيا كمتر!
9- كشيشى سر كلاس درس از بچهها پرسيد: بايد چه كار كنيد تا گناهان شما بخشوده شود؟
پسركى از ته كلاس: بايد گناه بكنيم آقاى كشيش.
10- در كلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسيد: چه موقع يك سرباز مىتواند بدون اجازه از پادگان بيرون برود؟
يك سرباز: وقتى كه مطمئن باشد گير نمىافتد.
11- جناب وزير به مرخصى مىرود و براى حفظ سلامتى و كم كردن وزن تصميم مىگيرد كار بدنى بكند. بنابراين به نزد روستايى مىرود و از او تقاضاى كار مىكند. روستايى او را به داخل انبار بزرگى مىبرد كه كوهى از سيب زمينى روى هم انباشته شده و از آقاى وزير مىخواهد كه آنها را بر حسب كوچك و بزرگ بودن از هم جدا كند.
دو ساعت بعد جناب وزير با پريشان حالى جلو روستايى مىايستد.
روستايى: براى روز اول كار سخت و سنگينى بود؟
وزير: از جهت سختى و سنگينى كار خسته نشدم، از اين كه دائم بايد در حال تصميمگيرى باشم خسته شدم.
12- پيرزنى در كوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود كه دائماً آدامس مىجويد. پيرزن رو كرد به مرد و گفت: شما خيلى لطف داريد كه مىخواهيد با من حرف بزنيد تا حوصلهمان سر نرود، ولى متأسفانه من كاملاً كر هستم.
13- يك فرانسوى در شهر مونيخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه كمك مىطلبيد. يك نفر از اهل محل كه روى پل ايستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مىرفتى شنا ياد مىگرفتى نه زبان فرانسه.
14- در يك بار دو مرد مست با هم صحبت مىكردند.
اسم من هانس است.
چه جالب! اسم من هم هانس است.
خانه من در خيابان فلان شماره 8 است.
چه جالب! خانه من هم همان جا است.
طبقه دوم.
چه جالب! من هم در طبقه دوم هستم.
آخر راهرو.
جالبه! من هم همينطور.
كافهچى به يكى از مشتريان كه محو اين گفتگو شده بود گفت: هر روز آخر هفته اين برنامه به همين شكل اجرا مىشود. آخر اين دو تا پدر و پسر هستند.
15-پسرى كار بدى كرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانويش خوابانيد تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فرياد كشيد: پدرت هم تو را كتك مىزد؟
پدر: البته، هر وقت كار بدى مىكردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را كتك مىزد؟
پدر: البته كه مىزد. همچنين پدر او…
پسر: حال كه اين طور است پس ما دو تا بايد بنشينيم و با هم به طور جدى مذاكره كنيم تا به اين عادت زشت خانوادگى كه به ما ارث رسيده است خاتمه بدهيم.
16- پسرى براى هديه تولدش از پدرش تقاضاى يك هفت تير واقعى داشت.
پدر: چى؟ عقل از سرت پريده؟
پسر: من يك هفت تير درست و حسابى واقعى مىخواهم كه بتوانم با آن خوب شليك كنم.
پدر: ديگه بسه، حرف حرفه منه يا حرف تو؟
پسر: البته تو پدر، اما اگر يك هفت تير واقعى داشتم…